فیصل اول
از تاریخ نوشتن، همواره نیازمند یک نقطۀ شروع است. جایی که مطمئن شد میتوان سررشتۀ امور را از آنجا پیگیری کرد. نقطۀ شروع شناخت مسیر بهقدرت رسیدن صدام حسین هم نخستین پادشاه عراق پس از فروپاشی عثمانی، یعنی فیصل الأول بن الحسین بن علی هاشمی، یا همان ملک فیصل اول است. شاید امروز اگر بگوییم فردی، زمانی پادشاه سوریه بوده و بعد به پادشاهی عراق رسیده باشد، مسئلۀ عجیبی بهنظر برسد اما در 1920، در کشاکش فروپاشی امپراطوری عثمانی، وارث سی و هشتمین نسل از پیامبر (ص) و پرچمدار خاندان هاشمی، نخست پادشاه شامات (سوریه، لبنان امروزی) و سپس حاکم عراق شد.
او که سومین پسر حسین بن علی، حاکم مکه بود، در استانبول متولد شد و زمانی که بیست و هشت ساله بود، در 1913 از سوی دربار عثمانی، به امارت جده رسید. با اعلام جنگ حکومت عثمانی به متفقین در 1914 (جنگ جهانی اول) از سوی پدرش برای مذاکره در خصوص شرکت اعراب در جنگ به قسطنتنیه فرستاده شد. او در راه قسطنتنیه، در دمشق، با دو جامعۀ مخفی اعراب دیدار کرد و در راه برگشت نیز با تجدید دیدار، ضمن عضویت در یکی از آنها، یعنی الفتات، پیامی که آنها برای پدرش نوشته بودند را نیز دریافت و به او رساند. در این پیام که به «پروتکل دمشق» معروف است، جوامع مخفی و ملیگرای عرب، از انقلاب حسین بن علی، پدر ملک فیصل در برابر حکومت عثمانی حمایت میکردند اما شروطی برای این حمایت داشتند؛ آنها به طور کلی از حسین بن علی، جذب حمایت بریتانیا از استقلال اعراب و تقسیمبندی جغرافیایی حکومتهای عربی مطابق با ناحیهبندی مد نظر خودشان را خواستار بودند.
در 23 اکتبر 1916 و در گرماگرم جنگ جهانی اول، فیصل در منطقۀ حمرا در عربستان امروزی (در نزدیکی شهر مدینه) با افسر اطلاعاتی انگلیسی، توماس ادوارد لارنس که خود را از قاهره به حمرا رسانده بود دیدار کرد. لارنس در آن زمان به دنبال تشکیل یک کشور عربی مستقل و سپردن رهبری آن به فردی توانمند بود. فیصل هم یکی از گزینههای وی بهشمار میرفت. پس از آن دیدار و تا پایان جنگ جهانی در 1918، فیصل رهبری نیروهای شورشی علیه حکومت عثمانی در غرب عربستان امروزی، سوریه و اردن را برعهده گرفت. برای او امارت جده کوچک بود و به حرفهای سرهنگ لورنس هم چندان اعتمادی نداشت. بنابراین در میانۀ شورشهایش، وارد مذاکره با عثمانی شد و از آنها حکومت بر ولایات سوریه و موصل را طلب کرد. او میخواست حاکم مناطق شمالی اعراب باشد، ولو اینکه حاکمی دستنشانده باشد. در اواخر 1917، موفق شد با جمال پاشا، یکی از سه سردار بزرگ سپاه عثمانی در جنگ جهانی مذاکره کرده و ضمن اعلام انزجارش از قرارداد سایکس-پیکو، گفت که ترجیح میدهد با مسلمانان کار کند تا با کفار و بنابراین درصورت قبول حاکمیتش بر سوریه و موصل، سمت عثمانی را خواهد گرفت. قرارداد سایکس-پیکو توافقی محرمانه میان انگلستان و فرانسه، با موافقت روسیه در سال 1916 بود که سرنوشت نواحی مختلف عثمانی پس از فروپاشی احتمالی را مشخص میکرد. مدت زمان زیادی نگذشت که فیصل متوجه عدم تمایل سران عثمانی به پاسخ مثبت به درخواستش و نقشۀ آنان برای ایجاد اختلاف میان او و پدرش و درنتیجه تفرقه میان هاشمیان شد.
مذاکرات فیصل و عثمانیها و بهنوعی خیانت فیصل به متفقین، از دید سرهنگ لارنس نیز دور نماند. او در کتابش با عنوان «هفت ستون حکومت»، به رفتارهای دوگانۀ فیصل در ارتباط خود با انگلیسی و فرانسویان نیز اشاره داشته و ذکر کرده که چطور فیصل درتلاش برای ایجاد تفرقه میان ملیگرایان و اسلامگرایان در میان اعزای حزب اتحاد و ترقی، از احزاب مخفی مخالف حکومت عثمانی بوده است. این حزب درواقع توسط همان سه سردار بزرگ عثمانی که به «پاشا» معروف بودند رهبری میشد: جمال پاشا، مصطفی کمال پاشا (آتاترک) و انور پاشا. مورخ یهودی افریم کارش، ادعاهای لارنس دربارۀ فیصل را مردود میداند. او معتقد است که تفرقه و اختلاف در میان سه سردار بزرگ، درواقع بین جمال پاشا و انور پاشا که هر دو خود اسلامگرا بودند رخ داده بود و مصطفی کمال پاشای ملیگرا در این میان دخالتی نداشته است. بنابراین طرح این ادعا که فیصل میان اسلامگرایان و ملیگرایان اتحاد و ترقی اختلاف انداخته مردود است.
در بهار 1918 و در آخرین روزها و ماههای جنگ، آلمان عملیات بزرگی را با نام «میشائیل» ترتیب داد که با عقب راندن گستردۀ متفقین همراه شد. فیصل که کمی به پیروزی جبهۀ آلمان، متحد عثمانی مطمئن شده بود، دوباره با جمال پاشا ارتباط برقرار کرد و پیشنهاد داد که به ازای راحت گذاشتن حکومت عثمانی در مناطقی که او و یاران شورشیاش ناامن کرده بودند، حکومت سوریه را تحت پرچم عثمانی بهدست آورد اما این پیشنهادش هم با پاسخ منفی مواجه شد. بنابراین فیصل ترجیح داد راه خود را کاملاً از عثمانی جدا کرده و هرچه بیشتر خود را به متفقین نزدیک کند. ابتدا 30 ماه مدینه را محاصره کرد و با شکست فخری پاشا، شهر را غارت کرد. سپس راه ورود و نفوذ متفقین به شامات را هموار کرد و مقدمات تصرف دمشق در 1918 توسط آنها را فراهم نمود. او توانست با این خوشخدمتی، فصل آخر حکومت عثمانی بر اعراب را ببندد. سرهنگ لارنس در کتابش به نقش بسیار پررنگ فیصل در تصرف شامات اشارههای فراوانی دارد و البته سهم بسیار بزرگی هم برای خود در مجموعه رخدادهای سرزمینهای عربنشین در آخرین روزهای تنفس امپراطوری عثمانی قائل شده که هرگز قابل اثبات نبوده است.
در 1919، فیصل ریاست هیئت اعراب در کنفرانس صلح پاریس را برعهده داشت. کنفرانسی که قرار بود سرنوشت حکومتها و کشورهای مغلوب در جنگ جهانی اول را مشخص کرده و راه برقراری صلح را هموار کند. او توانست به حمایت گرترود بل، از افراد صاحبنفوذ در دربار بریتانیا، موافقت متفقین برای تشکل حکومتهای مرکزی اعراب در نواحی که پیشتر توسط عثمانیان کنترل میشد بهدست آورد. فیصل خیلی زود مقدمات یک دولت موقت با سرپرستی انگلیسیها در شامات را فراهم کرد و اندکی بعد، در مِی 1919، انتخابات کنگرۀ ملی سوریه نیز برگزار شد.
کمی پیش از اینها اما فیصل دست دوستیاش را به سمت یهودیان دراز کرده بود. او میدانست که انگلستان درصدد تشکیل یک سرزمین یهودی در غرب شامات (فلسطین امروزی) است. او همچنین امیدوار بود که نفوذ صهیونیستها بر سیاست انگلستان، باعث جلوگیری از دخالتهای فرانسه در شامات و سوریۀ امروزی شود اما حداقل تا آن زمان، حکومت فرانسه اعتنایی به یهودیان و صهیونیستها نشان نمیداد. فیصل با قراردادی هرچند ضعیف که با حییم وایزمن، رئیس آژانس یهود بسته بود، حمایت بخش بزرگی از روشنفکران عرب را از دست داد. او مراقب بود که در این قرارداد، مفاد بیانیه بالفور، بیانیهای که تشکیل حکومت یهودیان در فلسطین را به رسمیت میشناخت، بهصورت موردی و مشروط بپذیرد و حتی در چند ماهی بعد، در 1920، زمانی که بهتازگی به عنوان پادشاه شامات شناخته شده بود، مخالفت کامل خود با بیانیۀ بالفور را به اطلاع دولت انگلستان نیز رساند اما ناجی اعراب از چنگال عثمانیان، هرگز نتوانست از عواقب قراردادش با حییم وایزمن فرار کند.
در هفتم مارس 1920، فیصل بن حسین بن علی، توسط دولت موقت برآمده از کنگرۀ ملی سوریه، به پادشاهی شامات برگزیده شد. اما دو ماه بعد، این انتخاب که چندان هم حمایتی بینالمللی همراه نداشت، شرایط را برای پادشاهی فیصل سخت و دشوار کرد. در آوریل 1920 و پس از کنفرانس سن رومئو که مانند کنفرانس صلح پاریس، برای تعیین تکلیف قلمروهای کشورهای مغلوب برگزار شده بود، کنترل سوریه به رسماً فرانسویها رسید. این همان چیزی بود که فیصل تمام تلاشش برای جلوگیری از رخ دادنش را به کار بسته اما هرگز موفق نشده بود. جنگ میان فرانسویها و سوریها اما از همان دومین روز پادشاهی فیصل شروع شده بود. نبردهای مختلفی که پادشاه هاشمی و جدید شامات با پنج هزار نفر در برابر هفتاد هزار فرانسوی با دستان خالی و با حکومتی نیمبند انجام داد، با وجود اینکه چهار ماه بیشتر طول نکشید، مقاومتی جانانه و سرسختانه در تاریخ ثبت شده است. نهایتاً پادشاه تازهبهتختنشسته و سی و شش سالۀ سوریه، کسی که بیشترین سهم را در استقلال شامات از عثمانی ایفا کرده بود و سنگ بنای حکومتش را مدتها پیشتر از پادشاه شدنش بنا نهاده بود، در 24 جولای 1920، در نبرد میسلون در بیست کیلومتری دمشق قافیه را به فرانسویها واگذار کرد و مجبور به خروج از خاک شامات شد. این اما پایان حیات سیاسی فیصل نبود.
عراق امروزی در کنفرانس سن رومئو به انگلیسیها رسیده بود و اوضاع مناسبی هم نداشت. آنها نمیخواستند مستقیماً خود را وارد چالشهای ادارۀ کشور پر قوم و قبیله و پر مذهب و آئین عراق کنند. به همین خاطر به این نتیجه رسیده بودند که یک سیستم پادشاهی، اما تحت نفوذ بریتانیا، بهترین گزینه برای ادارۀ عراف است. اتصالش به خاندان پیامبر (ص) و خوشخدمتیهایش به بریتانیا و نهایتاً توصیهها و پشتیبانیهای سرهنگ لارنس که حالا دیگر اعتبار مضاعفی در دستگاههای امنیتی انگلستان بهدست آورده بود، انگلیسیها را کمتر از یک سال پس از اخراج فیصل از شامات به این نتیجه رساند که او گزینۀ مناسبی برای حکومت بر عراق است. یک مشکل بزرگ اما پیش روی آنها بود: کمتر کسی در عراق اصلاً نام فیصل بن حسین بن علی به گوشش هم خورده بود. آنها برنامۀ تبلیغی عظیمی برای مقبول ساختن فیصل در عراق ترتیب دادند و توانستند حمایت اقلیت سنی برای او را به دست آورند اما اکثریت شیعه نه تمایلی به فیصل نشان داد و نه آنچنان دشمنی هم از خود بروز داد.
نهایتاً پس از یک همهپرسی، با انتخاب بیش از 96درصد عراقیها، نظام پادشاهی برای این کشور بهرسمیت شناخته شد و در 23 آگوست 1921، فیصل پادشاهی عراق را پذیرفت. عراق کشور جدیدی بود که از سه ولایت پیشین عثمانی تشکیل شده بود؛ موصل، بغداد و بصره. عثمانیها نام ولایاتشان را از بزرگترین شهر آن ولایت وام میگرفتند و اصلاً به همین خاطر بود که ولایتی با نام ولایت موصل وجود داشت. عراق و عراقی بودن، هیچ هویتی در آن زمان نداشت. عراق حتی تا یازده سال پس از آن هم سرود ملی نداشت و در مراسمات مختلف، سرود ملی کشورهای مشترکالمنافع بریتانیا را مینواختند. ملک فیصل با مطمئن شدن از جایگاهی که با کمترین اعتراض از جانب مردم بهدست آورده بود، شروع به تشویق احساسات ملیگرایانه و نژادپرستانه در سرزمینهای شامات که تحت کنترل فرانسویان و فلسطین که تحت کنترل انگلیسیها بود کرد. او که غیرت ملی در مردمان عراق و شامات نمیدید، سعی داشت با جوشاندن خون عربی و نژادی، حمایت ساکنان شامات را نیز بهدست آورد و به رؤیای دیرینهاش، همانی که چند باری حاضر شد برایش پای میز مذاکره با عثمانی برود، یعنی حکومت بر کل سرزمینهای عربی شمالی دست پیدا کند. از طرف دیگر، او توانسته بود نظر موافق اقلیت سنی در عراق را کسب کند اما در شیعیان محبوبیتی نداشت. شیعیان عراق در آن زمان بهطور سنتی، رهبر خود را رهبران دینی ایرانی میدانستند و چندان توجه و التفاتی به نژاد و قومیت نشان نمیدادند. آنها پیشتر هم به انقلاب پدر فیصل در حجاز علیه عثمانیها بیتفاوتی نشان داده و هیچگونه حمایتی از او به عمل نیاورده بودند. مذهب رسمی دربار عثمانی، سنی بود و شیعیان در حکومت عثمانیان، باوجود داشتن اکثریت جمعیتی در عراق، نه جای رشد و ترقی داشته و نه حتی امکان تحصیل داشتند. فیصل میخواست با پیوند زدن سنیهای سوریه و لبنان و فلسطین با سنیهای عراق، اکثریتی در حمایت از خود داشته باشد. او فکر میکرد که با کار تبلیغاتی و جلب نظر ساکنان شامات، خواهد توانست روحیۀ نژادپرستانۀ شیعیان عراق را هم در نهایت به نفع خود مصادره کند.
در این دوره ملک فیصل با میدان دادن به پناهندگان سوری در عراق و حتی انتخاب وزیر آموزش و پرورش از میان سوریها، تلاش کرد ارتباط عمیقتری با ساکنین شامات ساخته و پرداخته کند اما با چاپ کتابهای درسی جدید زیر نظر وزیر آموزش و پرورش سوری، ساطح الحصری و معرفی عصر خلافت اموی به عنوان عصر طلایی اسلام و توهین به علیبنابیطالب (ع)، ورق برای فیصل برگشت. او برای نخستین بار در پنج سالی که از حکومتش گذشته بود، با ناآرامیها و شورشهای داخلی (عمدتاً توسط شیعیان) مواجه شد و در یک عقبنشینی، کتابهای درسی که زیر نظر الحصری منتشر شده بودند را جمعآوری کرد؛ گرچه پنج سال بعد، دوباره از همان کتابها در مدارس استفاده شد.
فیصل ظاهری آرام از خود نشان میداد. او خود را دوست شیعیان، کردها، یهودیان عراق و سایر اقلیتهای مذهبی میدانست و حتی در 1928، به دولتمردانی که عامل قطع دریافت خدمات عمومی برای یهودیان شده بودند، انتقادات شدیدی کرد. اما اصرار او به پیشبردن اهداف پانعربی و نژادپرستانه، سنگ بنای اختلافاتی عمیق میان سنیها و کردهای عراق و همینطور سنیها و شیعیان را گذاشت. مذاهب و قومیتهایی که تا پیش از فروپاشی عثمانی، در میان خود، با صلحی نسبی و بدون مشکل زندگی میکردند. فیصل هرچه بیشتر روی نژاد عرب و برتری نژاد عرب بر سایر نژادها پافشاری میکرد، بیشتر این ایده را در اذهان ملت رخنه میداد که عرب بودن، مساوی با عراقی بودن است و عراقی بودن، مساوی با عرب بودن. در میان اما او هرروز داشت به صورت غیرمستقیم کردها را هم به حاشیه میراند، همانهایی که از بزرگترین اقلیتهای غیرعرب در عراق بهشمار میآمدند.
او همچنین جادههای عریض و طویلی میان بغداد و دمشق و همینطور بغداد و عمان تأسیس کرد. برقراری رابطۀ ترانزیتی میان عراق و سایر کشورهای عربی، توجهها را بیش از پیش به این کشور معطوف کرد و میدان نفتی موصل که تا آن زمان یک میدان نفتی کماهمیت جلوه میکرد، به یکباره در کانون توجه قرار گرفت. فیصل از این اقدامات راضی بود. او برای پیشبرد اهدافش به پول احتیاج داشت و نفت موصل و اتصال آن به مدیترانه (از طریق شامات) میتوانست ثروت مد نظرش را فراهم کند. او تلاشهای بسیاری هم برای بنیانگذاری و تقویت یک ارتش قدرتمند در عراق صرف کرد. برای این هدف حتی تلاش کرد تا سربازی را در این کشور اجباری کند اما عدم تمایل عراقیها به طرحهای فیصل، باعث شد تا ارتش مد نظر او هرگز در زمان حیاتش تشکیل نشود.
با همۀ این اقدامات و بلندپروازیها اما اولین پادشاه عراق، در انقلاب بزرگ سوریها علیه فرانسویهایی که به سرزمینهایشان حاکم شده بودند، ساکت ماند. روحیۀ محافظهکار، فشار انگلستان به فیصل برای عدم دخالت و همینطور باور شخصیاش به تمایل فرانسویها برای نشاندن یک هاشمی بر مسند حکومت در شامات، از اصلیترین دلایل عدم حمایت فیصل از قیام مردم سوریه بود. حتی در 1925، و در زمان اولین جرقههای انقلاب، فرانسویها برای دریافت مشاوره، قبل از هرکسی به سراغ فیصل آمدند. همان کسی که پنج سال قبلتر، از تخت شاهی پایینش کشیده و به خیال خودشان، به کنج عزلت فرستاده بودند. آنها اما اعتقادی به تواناییهای ذاتی فیصل یا تبار هاشمیاش نداشتند؛ فرانسویها سراغ فیصل آمده بودند، چون او اولین کسی بود که تجربۀ برقراری یک پادشاهی دستنشانده در سرزمینی تازهتأسیس را داشت. آنها بودند که باور تمایل فرانسویها به حضور هاشمیان در مسند حکومت شامات را در فیصل پدید آورده بودند و حتی غیرمستقیم، چراغ سبز حکومتش بر شامات را نیز نشان داده بودند اما به محض سرکوب نهایی انقلاب در 1927، تمام تماسهای خود با او را قطع کرده و دیگر هیچ ارتباطی با وی برقرار نکردند.
در 1929 اما با وقوع شورش اعراب در فلسطین، فیصل ساکت ننشست. او که یک بار طعم تلخ طرد شدن توسط روشنفکران بهدلیل بستن قرارداد با صهیونیستها را چشیده و با اشتباهات سیاسیاش، تمام رشتههایش برای برقراری ارتباط با مردمان شام را از دست داده بود، این بار تمام قد به دفاع از فلسطینیها پرداخت و در یادداشتی به سرکنسول بریتانیا، سر هوبرت یانگ، موافقت خود با بیانیۀ بالفور را صرفاً به شرطی پذیرفت که یهودیان فراری از رنج و ظلم در سرزمین فلسطین، پناه داده شوند و به آن «خانۀ ملی یهودیان» که در بیانیه وعده داده شده برسند اما هرگز دولت یهودی وجود نداشته باشد. او بهترین راه حل را دادن استقلال به فلسطین و سپردن قیومیت آن به برادرش، عبدالله بن حسین بن علی که در آن زمان از طرف خود انگلیسیها، حاکم مناطق شرقی رود اردن (کشور اردن امروزی) بود سپرده شود تا او تحت مدیریتش، خانۀ ملی یهودیان را بسازد. او معتقد بود که فلسطینیان باید از مخالفت خود با مهاجرت یهودیان دست کشیده و در طرف مقابل، یهودیان هم از برنامههای خود برای تشکیل دولت یهود کنار بکشند.
نظراتی که فیصل به سرکنسول تحویل داده بود تا به گوش دربار بریتانیا برساند، همگی در یک جهت حرکت میکردند: در جهتی که نهایتاً او را به آرزوی دیرینهاش، یعنی حکومت بر تمام سرزمینهای شمالی برساند.
فیصل یک بار و در نخستین سال سلطنتش، معاهدۀ فرمانپذیری پادشاهی هاشمی عراق از پادشاهی بریتانیا را امضا کرده بود اما با کشف میادین نفتی جدید در عراق، لازم بود تغییراتی در آن معاهده داده شود. معاهدۀ جدید اگرچه استقلال سیاسی بیشتری به عراق میداد و با استقبال روشنفکران عراق مواجه شده بود اما فیصل آن را مانعی بزرگ بر سر آرزوهایش برای اتحاد عراق و شام میدانست. ناگفته نماند که تحرکات پادشاه هاشمیان در عراق برای ایجاد سرزمین عراقی-سوری با سکوت سایرین هم همراه نبود. ترکیه، کشور بیرون آمده از اصلیترین قلمرو عثمانی ترجیح میداد بهجای یک کشور بزرگ و قدرتمند در جنوب، با دو همسایۀ ضعیف طرف باشد و ملک فوؤاد، پادشاه مصر و همینطور ابن سعود، پادشاه عربستان، روی خوشی به رؤیاهای فیصل نشان نمیدادند. آنها هر یک خود را زعیم اعراب میدانستند و از بهوجود آمدن رقیب جدید برای خود واهمه داشتند. زمانی که نوری السعید، نخستوزیر فیصل در 1931 و یک سال پس از امضای معاهدۀ جدید با بریتانیا به یمن سفر کرد تا نظر یحیی محمد حمیدالدین، رهبر یمنیها را درخصوص پیوستن به یک اتحاد عربی تحت رهبری فیصل جویا شود، با این پاسخ مواجه شد که «اصلاً جهان عرب یعنی چه؟». معنی این پاسخ مشخص بود: حتی یمنیها هم به فیصل روی خوش نشان نمیدادند.
فیصل با معاهدۀ جدید با بریتانیا کنار نمیآمد. او تمام تلاشش را کرده بود که بتواند تاریخ انقضایی برای این معاهده درنظر گرفته شود. درنهایت هم موفق شد دو سال بعد، یعنی در 1932، استقلال عراق از بریتانیا را بهدست آورده و در سوم اکتبر همان سال، عراق را هم به عنوان کشوری مستقل در جامعۀ جهانی ببیند.
درست است که اولین پادشاه عراق، اولین پادشاه هاشمی عراق، اولین پادشاه دستنشانده و اولین پادشاه مستقل عراق، از بیرون، در ساحلی از آرامش و موفقیت دیده میشد اما از داخل، از یک مسئله رنج میبرد، همان مسئلهای که از روز اول او را رنج داده بود و بهقدرت رسیدنش را با دردسر همراه کرده بود: فقدان هویت ملی میان عراقیها. او در مارس 1932، یادداشتی به شرح زیر منتشر کرد:
عراق، پادشاهی سنی است که بر روی خرابههای حکومت عثمانی بنا شده. این دولت بر بخش کردنشین هم حکومت میکند که اکثریتی عامی در آن سکونت داشته و جاهطلبانی در آن، به بهانۀ قومیت متفاوت، آن بخش را به سمت رهایی از دولت مرکزی سوق میدهند. حکومت همچنین بر اکثریتی شیعه و عامی نیز فرمانروایی میکند که شاید به همان نژاد حاکمان باشند اما آزار و اذیتی که از جانب حکومت عثمانی بر آنها وارد شده و آنها را در حکومتداری و مشارکت در اعمال آن وارد نمیکرده، منجر به پدید آمدن شکافی عمیق میان آنها و سایرین شده است. متأسفانه تمام دلایلی که ذکر کردم باعث شده تا این اکثریت (شیعه) یا برخی افراد جاهطلب میان آنها، متدینین آنها، منصبجویان و مقامجویانِ بدون صلاحیت میان آنها و آنهایی که بهرۀ مادی چندانی از قانون جدید نبردهاند، همچنان اصرار کنند که بهخاطر شیعه بودن، تحت فشار و آزار و اذیت (حتی از جانب حکومت جدید) هستند.
این یادداشت فیصل بن حسین بن علی، به خوبی وضعیت عراق در آن زمان را بهتصویر میکشد. وضعیتی که خودِ پادشاه و رؤیایش برای حکومت به مناطق شمالی اعراب، اصلیترین عامل بهوجود آورندۀ آن بوده است. فیصل با پشتوانۀ اقلیتی روی کار آمد و بهجای تلاش برای کسب محبوبیت میان اکثریت و اقوام دیگر، خواست تا اقلیت حامی خود را از طریق کشورسازی و اتحاد سرزمینی به اکثریت تبدیل کند. اما در این راه شکست خورد. او حتی به کشتار وسیع مسیحیان آسوری توسط دولتش هم واکنش چندانی نشان نداد تا امروزه، بسیاری از مورخین، پانعربیسم مد نظر فیصل را نه فقط یک دستاویز برای گسترش سرزمینهای تحت حاکمیت، بلکه باور قلبی او بدانند. او حتی اندکی پیش از مرگش ناگهانیاش، در آخرین تلاشها برای تحقق رؤیاهایش، شخصاً به انگلستان سفر کرد تا شاید بتواند از روند روبهرشد مهاجرت یهودیان به فلسطین و از دست رفتن سرزمینهای فلسطینی جلوگیری کند اما در این کار هم موفق نبود.
نخستین پادشاه هاشمی عراق، گسترشدهندۀ ایدههای پانعربی و نژادپرستی عربی، نهایتاً در سپتامبر 1933 بر اثر سکتۀ قلبی در سوؤیس درگذشت تا پسر ارشدش، غازی بن فیصل به تخت پادشاهی عراق تکیه زند.